آویناآوینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

♥آوینا دختر پاک آریایی♥

تمام تو سهم منه، به کم قانعم نکن :

دختر که داشته باشی، با خود تصور می کنی پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش  -وقتی کمی بلند تر شوند- و کیف عالم را می بری  از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان دختر که داشته باشی، خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده  به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود  و خنده ی از ته دل امانش را می برد- دختر که داشته باشی  انتظار روزی را می کشی که با هم بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده گرانبهاترین گردن آویز دنیا شود  که بیندازیش به گردن دخترت ...
30 مهر 1392

1:

                                                          سال و ماه و هفته و روز از آمدنش گذشته و جان مامان ،چندروزه راه میره،نمیتونم دقیق بگم از کی راه افتاده ولی یک ماهی میشد گاهی چند قدم میرفت و انقدر هیجان زده میشد که میوفتاد،ولی این چند روز اخیر مثل پنگوئن راه میره،خودشم ذوق زده میشه،وقتی نزدیکمون میشه از چند قدمی خودشو پرت میکنه تو بغلمون،تو...
25 مهر 1392

12+1 ماهگی:

♥جان مادر 13 ماهگیت مبارک♥     قلب منی..   و اما به مناسبت 13 ماهگی رفتیم باغ وحش،البته بیشتر از آوینا جانم ما ذوق زده بودیم مخصوصا با دیدن حیوونی که واقعا دوست داشتم از نزدیک ببینم بله یه فیل خرطومشو تا نیم متری من آورد انگار واقعا میخواست آرزوی منو برآورده کنه!             من این آقا خرس خاکستری رو خیلی دوست داشتم،یه جوری تو چشمام زل میزد, قشنگ میشد از نگاهش خوند که میگه:به جان خودم اگه یک متر جلوتر بودی و این حصارا نبود یه لقمه ات میکردم! کمی هم تفریح و تمرین تاتی آهان ،یادم نره اینم...
20 مهر 1392

عکس...عکس...عکس

راستش یه پست بلندبالا نوشته بودم از خستگیهام،از اذیتهای دخترک و خلاصه درگیریهایی که گاهی عرصه رو بهم تنگ میکنه و میشم یه مامانه خسته و داغون و عصبی,ولی فعلا تاییدش نکردم واسه نمایش،میذارم بمونه،ولی قول نمیدم که اصلا تایید نشه! برای بهتر شدن جو یه سری عکس میزارم از سرگرمیها و بازیهاش و ...   با کمال شرمندگی این اولین سرگرمی!لطفا این وبلاگ رو به کودکان زیر 1 سال نشون ندید،بدآموزی داره!   سیب دادن به بوشتکِ بی نوا با خشونتِ تمام یه کتاب مگنتی خریدم واسه آوینا جانم ولی انصافا فکر نمیکردم ازش استقبال کنه و فقط جنبه دکور خواهد داشت ولی عشق مامان به خاطرش تا ته دنیام میره ...
13 مهر 1392

یــــــــــــــــزد :

  نازدونه مامانی،دو سه روزی رفتیم یزد.من دلواپس عوارض واکسنی بودم که هفته پیش زدی،روز آخر یه کوچولو تب کردی هنوزم تب داری.فکر میکردم اونجا خیلی بتونی بازی کنی و بهت خوش بگذره ولی انگار محیط نا آشنا و آدمای نا آشنا زیاد برات خوشایند نبود و همش یا تو بغل من بودی یا پدر،از کتف و کول افتادیم به خدا هوا گرم بود,تو راه برگشت ماشینمون مشکل پیدا کرد و شمام زیاد همکاری نکردی و خیلی اذیت شدیم هر سه تامون من به شما تو مسیر رفت 20 میدم تو یزد 15 میدم ولی تو راه برگشت متاسفانه ناپلئونی قبولی در حال بای بای با دوستت حدیث در مسیر یزد: فصل برداشت گردو،به به : آب بازی: فرقون سواری : ...
8 مهر 1392
1